پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

پارسا پسر پاییزی من

اولین خنده ها

از 1 ماهگی یاد گرفته بودی که لبخند بزنی بعدش هم که دیگه قشنگ می خندیدی اوایل هم بیشتر برا من می خندیدی ،تا من رو می دیدی می خندیدی و ذوق می کردی این عکس اولی هم اولین خنده هایی که می کردی که تصویرش هیچ وقت از ذهنم نمی ره قربون اون خندت برم   اینم چند تا عکس دیگه از خنده های خوشگلت   ...
19 بهمن 1390

عکس های تولد تا 45 روزگی

روز تولد     پارسای 3 روزه در خواب ناز   بقیه ی عکس ها رو در ادامه مطلب ببینید روز چهارم   پارسا دختر می شود!     خواب معصومانه ی روز دهم   پارسا کوچولوی دوازده روزه تو بغل مامانش     روز هفدهم   پارسای 18 روزه با لباس خرگوشی    فینگیلی 19 روزه در حمام   پارسای 1 ماهه   عزیز مامان در سی و سه روزگی   یه خواب عمیق بعد از حمام روز چهلم   آقا پارسای 45 روزه برا خودش مردی شده ! قربون اون خندش           ...
8 بهمن 1390

تولد یک مادر

 عاقبت در یک شب از شب های دور  کودک من پا به دنیا می نهد  آن زمان بر من خدای مهربان  نام شورانگیز مادر می نهد  *********************************** بالاخره  اون روزی که منتظرش بودم برا منم رسید روز یکشنبه ٢٠/٩/٩٠ساعت ٩:٣٠صبح  پارسا نفس کشید و من مادر شدم...                      اینم عکس جیجو ١ ساعت بعد از تولدش ...
28 دی 1390

هفته 40 ام هم تمام شد و تو نیومدی!!!!

این ممکنه آخرین مطلب قبل از زایمانم باشه فردا ،يعني در واقع امروز ،19 آذر هست و من هنوز هيچ خبري از جيجوم نيست ،بعضي وقتا يه درد خفيفي مي گيرم ولي زود ول مي شه ، امشب خيلي دلم گرفته فكر مي كنم امشب ديگه حتما يه خبري مي شه ! برا همين دلم گرفته وقتي فكر مي كنم فروردين كه برای بار اول رفتم دكتر و تاريخ زايمانم رو زد 19/9/90 ،هر روز منتظر رسيدن اين تاريخ بودم و الان روز موعود رسيده ،يه جورايي استرس مي گيرم ،باورم نمي شه همين حالا داره دلم تنگ مي شه برا دوران بارداي ،با تمام سختي هاش روزهاي خوبي بود ،انتظارش شيرين بود ، خيلييي زود تمام شد !....... الان ساعت 12.30 شبه ... دلم مي خواد تا صبح نخوابم و اين شب آخره رو تا صبح بيد...
19 آذر 1390

حرفای دل مامان ،در روزای آخر با هم بودن ...

روزهای آخریست که در وجود من نفس میکشی...  دلم برای این روزها تنگ میشود ،برای یکی بودنمان... دلم برای روزهای هم نفس بودنمان تنگ میشود ،روزهای با هم اینگونه بودن... دلم برای روزهای سخت و شیرین انتظار تنگ میشود ،روزهای بی قراری برای دیدنت... دلم برای قلب کوچکی که در دلم میتپد تنگ میشود،دلم برای شیطنت های کودک درونم تنگ میشود... دیگر چیزی نمانده ...دیگر چیزی نمانده تا با آمدنت مرا واژه ی شور انگیز مادر بنامند...   نفسم برایت ،زندگیم به پایت ،وجودم فدایت   دوستت دارم عزیز دل مامان...   ...
5 آذر 1390

هفته های آخر

سلام ؛ببخشید که یک ماهی مطلبی ننوشتم آخه اینترنتم قطع بود و تازه وصل شده . الان دقیقا 37 هفته و 4 روز هست که تو ،تو دلم هستی و دیگه بزرگ بزرگ شدی و آماده اومدن تو بغل مامانی و بابایی هستی عزیزم ،ایشالا که بسلامت قدم به این دنیا بگذاری . دقیقا 18 روز دیگه فرصت داری تا بیای قربونت برم . ایشالا اگه بتونم می خوام طبیعی زایمان کنم این سری آخر هم که دکتر رفتم گفت مشکلی نداری برای طبیعی ،تو هم برام دعا کن تا بتونم .   این روزا دونه دونه دوست های نی نی سایتیت دارن به دنیا میان ،تا حالا محمدرضا کوچولو ،علی مهدی ،رونیای نازنازی به دنیا اومدن ،کم کم نوبت گل منم می رسه .   دیگه کارهای چیدن اتاقت هم تمام شده و جشن سیسمونی هم گرف...
1 آذر 1390

ششمین ویزیت دکتر و تعیین جنسیت

13 مهر ماه ششمین ویزیت دکتر بود که 30 هفته و 4 روز بودم با مامان بابایی رفتیم این دفعه بعد از 2 ماه سونو می کرد که گفت چرخیدی و سرت هم اومده پایین ،انشاالله اگه بتونم می خوام طبیعی زایمان کنم وزنم هم 80 کیلو نیم شده بود وزن تو همک گفت حدود 1600 هستی عزیزم و دیگه با اطمینان گفت که تو پسملی قربونت برم ،البته همه به من می گفتن که پسر داری و سونو قبلی هم احتمال داده بود ولی دیگه این دفعه 100 درصد گفت این دفعه که سونو رفتم برای اینکه مثل دفعه های قبل خواب نباشی و تکون بخوری یه شربت با خودم بردم و قبلش خوردم که شکر خدا بیدار بودی و تکون می خوردی .   ...
2 آبان 1390

پنجمین ویزیت دکتر

این دفعه 14 شهریور بود که نوبت دکتر داشتم که هفته 25 رو تمام کرده بودم ؛ وزنم 77 کیلو شده بود و طبق معمول فشارم هم گرفت ،گفت خوبه این دفعه برای اولین بار صدای قلب کوچولوت رو برام گذاشت مثل اسب پیتکو پیتکو می کردی ،خیلی هم تند  تند ،که گفت طبیعی هست این دفعه سونو نداشتم و نشد که ببینمت.  
2 آبان 1390

اولین تکون ها

اولین تکون های جیجو رو تو ماه 6 که بودم احساس کردم ،اولش مثل ترکیدن حباب بود و شک داشتم این ضربه های تو باشه ،ولی بعدا که شدید تر شد مطمئن شدم دیگه از آخرای ماه 6 کاملا ضربه هات رو می فهمیدم و الان هم دیگه همچین ضربه می زنی که از روی شکمم هم پیداست .    
2 آبان 1390