پارسا در 14 ماهگی
ماه ها همچنان به سرعت دارن می گذرند و پسرک من 14 ماهه شد
بعد از تب 5 روزه ای که آخر 13 ماهگی داشتی راه رفتن یادت رفته بود ولی کم کم دوباره راه افتادی و تو این 1 ماه راه رفتنت دیگه کاملا پیشرفت کرده و خیلی راحت راه میری ؛کلا از صبح تا شب در حال راه رفتنی حتی غذا خوردنت هم در حین راه رفتن می خوری ؛دیگه اصلا چهار دست و پا نمی ری مگر یه جایی بخوای بری که فاصله ش خیلی نزدیک باشه چهار دست و پا می ری ؛بعضی وقتا دلم واسه چهار دست و پا رفتنت تنگ می شه ...
بیشتر وقتا هم دلت می خواد بدوی و اصلا هم احتیاط نمی کنی و خیلی زمین می خوری و همیشه یه جای صورتت باید زخمی یا کبود باشه ...
حرف زدنت هم مثل قبل هست و کلمه جدیدی نمی گی ،ولی به زبون خودت زیاد حرف می زنی ،وقتی می خوای کسی رو صدا کنی می ری جلوش و می گی آی...آی ، یه چند بار هم "دایی" رو گفتی .
اوایل این ماه صدای ببعی رو در می آوردی و تا ازت می پرسیدم ببعی چی میگه می گفتی بععع بععع ،ولی بعد از یه مدتی یادت رفت و دیگه نگفتی !!
هر وقت آهنگ می شنوی تو هم همراه خواننده ش آواز میخونی و دقیقا مثل خواننده تن صدات رو بالا و پایین می بری ...
رقصیدنت هم خیلی پیشرفت کرده ولی جلو ما نمی رقصی و تا می بینی ما داریم میبینیمت دیگه نمی رقصی
رقص پا هم بلد شدی؛ تو این مدت دو سه مرتبه عروسی رفتیم احتمالا از اونجا یاد گرفتی ،کلا استعدادت برای تقلید کردن عالیه و هر کس یه کاری بکنه تو سریع مثل همون کار روانجام میدی ...
شیطنتت هات هم خیلی زیاد شده و مدام همه جای خونه رو می خوای بررسی کنی و همه وسایل کمد ها رو می ریزی بیرون ، لباس های تو کمد رو میاری بیرون و میری تو کمد می خوابی ...
قفسه سیب زمینی و پیاز تو آشپزخونه رو از بالا کشیدی و افتاد رو سرت و تمام سیب زمینی ها ریخته بود رو سرت و سر و صورتت شده بود پر از گل و خاک ...
مثل موش میری پشت مبل ها بعد به زور می خوای از وسطشون بیای بیرون ولی جات نمیشه رد شی و گریه می کنی که بیام نجاتت بدم ...
از رو تخت و مبل هم دیگه بلد شدی بیای پایین و عقب عقب برمی گردی و میای پایین ...
لباس هات هم می شناسی و می دونی کلاه باید سرت باشه و می زاری رو سرت ،جوراب و کفشت رو میاری و پات رو میاری بالا می گی پام کن ، لباس هم که م یخوام تنت کنم خودت دست یا پات رو میاری جلو تا تنت کنم ...
این ماه برا ی اولین بار 2 نفری رفتیم پارک و خیلی خوشحال شده بودی و بازی کردن بچه ها برات خیلی جالب بود ،سرسره بازی هم خیلی دوست داشتی و ذوق می کردی ،کلی تو پارک راه رفتی و بهت خوش گذشت وقتی می خواستیم برگردیم دیگه کالسکه سوار نمی شدی و گریه می کردی و می خواستی خودت راه بری ...
غذا خوردنت هم همچنان به سختی هست و باید حتما با یه چیزی سرگرم باشی تا یه کم غذا بخوری و هر دفعه غذا خوردنت 1 ساعت طول می کشه ،ظهر ها هم دیگه کته می خوری با خورشت خودمون ،شب ها هم معمولا یا سوپ می خوری یا همون کته یا سالاد الویه یا شیر برنج ...
وزنت هم بعد از اون تب شدیدی که داشتی و خیلی لاغر شدی خدا رو شکر این ماه بد نبود و به نسبت خوب وزن اضاف کردی و شدی 10 کیلو و 300 گرم
عکس پارسا با عینک دخترونه
بقیه ی عکسای این ماهش رو در ادامه مطالب ببینید .....
ماه ها همچنان به سرعت دارن می گذرند و پسرک من 14 ماهه شد
بعد از تب 5 روزه ای که آخر 13 ماهگی داشتی راه رفتن یادت رفته بود ولی کم کم دوباره راه افتادی و تو این 1 ماه راه رفتنت دیگه کاملا پیشرفت کرده و خیلی راحت راه میری ؛کلا از صبح تا شب در حال راه رفتنی حتی غذا خوردنت هم در حین راه رفتن می خوری ؛دیگه اصلا چهار دست و پا نمی ری مگر یه جایی بخوای بری که فاصله ش خیلی نزدیک باشه چهار دست و پا می ری ؛بعضی وقتا دلم واسه چهار دست و پا رفتنت تنگ می شه ...
بیشتر وقتا هم دلت می خواد بدوی و اصلا هم احتیاط نمی کنی و خیلی زمین می خوری و همیشه یه جای صورتت باید زخمی یا کبود باشه ...
حرف زدنت هم مثل قبل هست و کلمه جدیدی نمی گی ،ولی به زبون خودت زیاد حرف می زنی ،وقتی می خوای کسی رو صدا کنی می ری جلوش و می گی آی...آی ، یه چند بار هم "دایی" رو گفتی .
اوایل این ماه صدای ببعی رو در می آوردی و تا ازت می پرسیدم ببعی چی میگه می گفتی بععع بععع ،ولی بعد از یه مدتی یادت رفت و دیگه نگفتی !!
هر وقت آهنگ می شنوی تو هم همراه خواننده ش آواز میخونی و دقیقا مثل خواننده تن صدات رو بالا و پایین می بری ...
رقصیدنت هم خیلی پیشرفت کرده ولی جلو ما نمی رقصی و تا می بینی ما داریم میبینیمت دیگه نمی رقصی
رقص پا هم بلد شدی؛ تو این مدت دو سه مرتبه عروسی رفتیم احتمالا از اونجا یاد گرفتی ،کلا استعدادت برای تقلید کردن عالیه و هر کس یه کاری بکنه تو سریع مثل همون کار روانجام میدی ...
شیطنتت هات هم خیلی زیاد شده و مدام همه جای خونه رو می خوای بررسی کنی و همه وسایل کمد ها رو می ریزی بیرون ، لباس های تو کمد رو میاری بیرون و میری تو کمد می خوابی ...
قفسه سیب زمینی و پیاز تو آشپزخونه رو از بالا کشیدی و افتاد رو سرت و تمام سیب زمینی ها ریخته بود رو سرت و سر و صورتت شده بود پر از گل و خاک ...
مثل موش میری پشت مبل ها بعد به زور می خوای از وسطشون بیای بیرون ولی جات نمیشه رد شی و گریه می کنی که بیام نجاتت بدم ...
از رو تخت و مبل هم دیگه بلد شدی بیای پایین و عقب عقب برمی گردی و میای پایین ...
لباس هات هم می شناسی و می دونی کلاه باید سرت باشه و می زاری رو سرت ،جوراب و کفشت رو میاری و پات رو میاری بالا می گی پام کن ، لباس هم که م یخوام تنت کنم خودت دست یا پات رو میاری جلو تا تنت کنم ...
این ماه برا ی اولین بار 2 نفری رفتیم پارک و خیلی خوشحال شده بودی و بازی کردن بچه ها برات خیلی جالب بود ،سرسره بازی هم خیلی دوست داشتی و ذوق می کردی ،کلی تو پارک راه رفتی و بهت خوش گذشت وقتی می خواستیم برگردیم دیگه کالسکه سوار نمی شدی و گریه می کردی و می خواستی خودت راه بری ...
غذا خوردنت هم همچنان به سختی هست و باید حتما با یه چیزی سرگرم باشی تا یه کم غذا بخوری و هر دفعه غذا خوردنت 1 ساعت طول می کشه ،ظهر ها هم دیگه کته می خوری با خورشت خودمون ،شب ها هم معمولا یا سوپ می خوری یا همون کته یا سالاد الویه یا شیر برنج ...
وزنت هم بعد از اون تب شدیدی که داشتی و خیلی لاغر شدی خدا رو شکر این ماه بد نبود و به نسبت خوب وزن اضاف کردی و شدی 10 کیلو و 300 گرم
عکس پارسا با عینک دخترونه
پارسا در حال وزن کردن خودش....تا ترازو می بینی سریع می ری روش وایمسی
پارسا در حال کتاب خوندن برای عروسکاش
اینجا از وسط مبل ها می خوای رد شی و نمی تونی ،داری گریه می کنی
در حال رفتن داخل کمد ...اول لباس ها رو میریزی بیرون بعد میری داخلش می خوابی
اینم عکسای پارک