پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

پارسا پسر پاییزی من

پارسا در 7 ماهگی

  هفتمین ماه از زندگیت هم گذشت و 7 ماهه شدی پسر گلم ... از تغییراتت تو این 1 ماه گذشته بخوام بگم اینکه ، نششتنت بهتر شده و تقریبا خودت می تونی تنهایی بشینی ولی بعضی وقتا خسته می شی و با سر میای پایین ... غذا خوردنت هم همچنان با کلی ادا  و اصوله و اصلا خوب غذا نمی خوری ،فقط بعضی وقتا با اشتها می خوری ،جدیدا بهت آب سیب و هویج و هندوانه  و زرده تخم مرغ هم می دم ... تو روروئکت هم دیگه می تونی راه بری البته روی فرش نه ،باید فرش رو جمع کنم تا بتونی بری ،بیشتر هم عقب عقب می ری و جلو نمیای ... سینه خیز هم یه کم می تونی بری ولی چهار دست و پا نه ،باسنت رو میاری بالا ولی دستات رو نه ... وقتی به پشت خوابیدی خودت رو بلند می ک...
25 تير 1391

پارسا شبیه مامانشه یا باباش ؟

  به نظرتون پارسا بیشتر شبیه مامانش هست یا باباش ؟ عکسای مامان و باباش رو در ادامه مطلب ببنید و نظر بدین ... این عکسه پارسا در 6 ماه و نیمگی هست ...   اینم عکس 6 ماهگیش ...     اینم باباش در 2 سالگی     اینم عکس مامانیش در 4 ماهگی   حالا به نظرتون پارسا شبیه کدوممون هست ؟ ...
20 تير 1391

پارسا در 6 ماهگی

پارسای عزیزم به همین سرعت 6 ماه  از بودنت کنارمون گذشت و نیم ساله شدی ! از کارهای جدیدت بگم که وقتی ذوق زده می شی و می خوای انرژیت رو تخلیه کنی ،پاهات رو محکم رو زمین می کوبی ... بعضی وقتا که سر حال باشی انقدر سر و صدا می کنی و داد و فریاد و جیغ می زنی که می گم بسه دیگه گلوت درد گرفت ! از بس جیغ می زنی می شی قرمز قرمز ... دندونات هم که کامل در نیومده ولی دیگه قشنگ پیدا هست و بعضی وقتا موقع شیر خوردن دندونات رو به رخ مامانی می کشی و گاز می گیری ،قربون اون دندون های ریز و تیزت بشم ... بدون کمک هم یه کم می تونی بشینی ولی زود خسته می شی و میوفتی ... کتاب های تقویت هوشت رو که جلوت می گیرم از من می گیری و می خوای با دست خودت بگی...
23 خرداد 1391

اولین مروارید های پارسا

عزیزم اولین دندونهای قشنگت در 5و نیم ماهگی دارن در میان .... 2 تا مروارید کوچولوی پایینت تازه نیش زده و قاشق که بهش می خوره صدا میده . خدا رو شکر اصصصصلا هم اذیت  نشدی و یه روز که بغل عمه راضیه بودی فهمید که دندونات داره در میاد اونم 2 تا با هم ؛ایشالا که همه دندونات همین طوری در بیاد و اذیت نشی . فعلا که خیلی مشخص نیست ولی وقتی کامل در اومد عکسش رو می زارم .
10 خرداد 1391

خاطره زایمان

16 فروردین بود که با دیدن اون 2 تا خط خوشرنگ روی بی بی چک متوجه شدم باردارم و از 2 هفته بعدش ویارم شروع شد خیلی روزای بدی بود اشتهام کم شده بود و همش حالت تهوع داشتم و چیزای ترش دلم می خواست و اون 3 ماه اول چند کیلو کم کردم ؛ این اوضاع احوال خراب ادامه داشت تا اوایل 4 ماهگی . دوران بارداریم بدون مشکل خاصی خداروشکر می گذشت و به 19/9/90 که دکتر تاریخ زایمان طبیعی رو زده بود نزدیک می شدیم ؛اوایل شک داشتم که بین زایمان طبیعی و سزارین کدوم رو انتخاب کنم ،همه می گفتن راحت سزارین کن و بدون دردسر خلاص شو؛و من بعد از کلی تحقیقات و خوندن  خاطرات زایمان ،خاطرات زایمان طبیعی بیشتر به دلم نشست و اون توصیفاتی که از لحظه تولد و مادر شدن نوشته بودن م...
7 خرداد 1391

پارسا در 5 ماهگی

پسر گلم دیگه کم کم 5 ماهت تمام شد و وارد ششمین ماه زندگیت شدی واقعا که این 5 ماه چه زود گذشت !  اصلا دلم نمی خواد این روزا زود بگذره ،همین حالا که 5 ماه بیشتر نگذشته دلم برای روزای اولی که بدنیا اومده بودی تنگ شده ... دلم برای دهن کوچیکت که مثل گنجشک باز می کردی و دنبال شیر می گشتی تنگ شده .... دلم برای اون پوست نرم و لطیف روزهای اولت تنگ شده .... دلم برای اون عطر بهشتی تن پاک و معصومت تنگ شده .... دلم برای اون قد و قامت نحیفت و اون دست و پاهای کوچیکت تنگ شده .... دلم برای اون موهای نرم و مشکیت تنگ شده .... دلم برای اون لباس های فسقلیت که الان برات کوچیک شدن تنگ شده .... دلم برای قنداق کردن های روزای اول تنگ شده .......
6 خرداد 1391

پارسا کچل می شود

بالاخره اصرارهای بابات کار خودش رو کرد و موهای خوشگلت رو کوتاه کرد ،البته موهات خیلی بلند شده بود و هوا هم گرم بود و همش عرق می کردی ،ولی حیف موهات بود خیلی خوشگل بود خدا کنه زودی بلند بشه اولش که جلو موهات رو کوتاه کردیم آروم بودی و هیچی نمی گفتی ولی به پشت موهات که رسید شروع کردی به گریه و نشد که درست کوتاه کرد قبل از کوتاهی    بعد از کوتاهی   موهات رو کوتاه کردیم خیلی عوض شدی ،شدی یه پارسای دیگه   ...
6 خرداد 1391

شروع غذای کمکی

غذای کمکی رو از اول 6 ماهگی شروع کردم و تا حالا شیره بادام ،لعاب برنج ، فرنی ، حریره بادام  و پوره سیب زمینی رو بهت دادم که فرنی رو خیلی دوست نداشتی . وقتی بهت غذا می دم  اول که  دهنت رو محکم می بندی تا قاشق رو می بینی و لبات رو محکم به هم فشار می دی ،بعد من یه کم از غذا رو رو لبت می زنم و می چشی اگه دوستش داشته باشی دهنت رو باز می کنی همش هم می خوای قاشق رو از دست من بگیری و خودت بزاری تو دهنت که یه دفعه محکم می زنی تو دهنت و گریه می کنی  ،کلا دوست داری با قاشقه بازی کنی تا غذا بخوری خلاصه که مصیبتی هست غذا دادنت باید کلی به به و چه چه بکنم تا بخوری ...        &n...
4 خرداد 1391