پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

پارسا پسر پاییزی من

خاطره زایمان

1391/3/7 9:26
نویسنده : مامانی جیجو
13,804 بازدید
اشتراک گذاری

16 فروردین بود که با دیدن اون 2 تا خط خوشرنگ روی بی بی چک متوجه شدم باردارم و از 2 هفته بعدش ویارم شروع شد خیلی روزای بدی بود اشتهام کم شده بود و همش حالت تهوع داشتم و چیزای ترش دلم می خواست و اون 3 ماه اول چند کیلو کم کردم ؛ این اوضاع احوال خراب ادامه داشت تا اوایل 4 ماهگی .

دوران بارداریم بدون مشکل خاصی خداروشکر می گذشت و به 19/9/90 که دکتر تاریخ زایمان طبیعی رو زده بود نزدیک می شدیم ؛اوایل شک داشتم که بین زایمان طبیعی و سزارین کدوم رو انتخاب کنم ،همه می گفتن راحت سزارین کن و بدون دردسر خلاص شو؛و من بعد از کلی تحقیقات و خوندن  خاطرات زایمان ،خاطرات زایمان طبیعی بیشتر به دلم نشست و اون توصیفاتی که از لحظه تولد و مادر شدن نوشته بودن من رو هم ترقیب که زایمان طبیعی  رو انتخاب کنم ،هم اینکه می خواستم لحظه لحظه ورود گل پسرم رو به این دنیا و مادر شدن رو خودم تجربه کنم و هم اینکه دوست داشتم بدونم این درد زایمان که می گن بدترین درد هست و بعد از اون دیگه مرگ هست واقعا چه دردی هست و آستانه تحمل دردم چقدره ...

 

بقیه در ادامه مطلب

16 فروردین بود که با دیدن اون 2 تا خط خوشرنگ روی بی بی چک متوجه شدم باردارم و از 2 هفته بعدش ویارم شروع شد خیلی روزای بدی بود اشتهام کم شده بود و همش حالت تهوع داشتم و چیزای ترش دلم می خواست و اون 3 ماه اول چند کیلو کم کردم ؛ این اوضاع احوال خراب ادامه داشت تا اوایل 4 ماهگی .

دوران بارداریم بدون مشکل خاصی خداروشکر می گذشت و به 19/9/90 که دکتر تاریخ زایمان طبیعی رو زده بود نزدیک می شدیم ؛اوایل شک داشتم که بین زایمان طبیعی و سزارین کدوم رو انتخاب کنم ،همه می گفتن راحت سزارین کن و بدون دردسر خلاص شو؛و من بعد از کلی تحقیقات و خوندن خاطرات زایمان ،خاطرات زایمان طبیعی بیشتر به دلم نشست و اون توصیفاتی که از لحظه تولد و مادر شدن نوشته بودن من رو هم ترقیب که زایمان طبیعی رو انتخاب کنم ،هم اینکه می خواستم لحظه لحظه ورود گل پسرم رو به این دنیا و مادر شدن رو خودم تجربه کنم و هم اینکه دوست داشتم بدونم این درد زایمان که می گن بدترین درد هست و بعد از اون دیگه مرگ هست واقعا چه دردی هست و آستانه تحمل دردم چقدره ...

 

بقیه در ادامه مطلب

تمام تلاشم رو می کردم  برای زایمان طبیعی و به هر کی می گفتم ،می گفت تو چه دلی داری و چقدر شجاعی وقتی این حرف ها رو می زدن منم یه کم تو دلم خالی می شد ولی مصمم تر می شدم و تمام ورزش هایی که برای راحت شدن زایمان بود رو از ماه 8 شروع کرده بودم ،تقریبا هر روز پیاده روی می رفتم ،از بس پیاده روی کرده بودم تمام کوچه پس کوچه های اطراف خونمون رو بلد شده بودم ؛چقدر دعاها و سوره هایی که برای راحت شدن زایمان بود رو خوندم به امید یه زایمان طبیعی راحت !

 از اوایل ماه نهم هر لحظه  منتظر دردها بودم ،چون مامانم هم برا بچه اولش یک هفته از ماه هشتش گذشته بود زایمان کرده بود ؛هر روز و هر شب منتظر یه نشونه بودم اما هییییییچ خبری از درد ها نبود .

ماه آخر هر هفته  دکتر می رفتم برای چک کردن وضعیت جنین و هر هفته می گفت سر بچه پایین هست و وزنش هم طبیعی هست و برای زایمان طبیعی مشکلی نداری ،حتی گفت لگنت هم خوبه !

هر سری می گفت اگه تا هفته دیگه زایمان نکردی ،هفته دیگه بیا و من استرس می گرفتم از اینکه هر لحظه امکانش هست ...

یک هفته قبل از 19 آذر هم یه نوار قلب NST گرفت و گفت ضربان قلبش هم خیلی خوبه و تا هفته دیگه ایشالا زایمان می کنی ؛هفته بعدش هم گذشت و روز موعود یعنی شنبه 19/9/90 رسید و این گل پسر ناز دار ما خیال اومدن نداشت که نداشت!

از بس اطرافیانم پرسیده بودن چرا زایمان نمی کنی ؟ کی زایمان می کنی ؟! ،دیگه حوصله رفتن هیچ جا رو نداشتم ،انگار دست من بود که کی زمانش باشه ! بعضی ها هم می گفتن تو چه حوصله ای داری ،برو سزارین کن و زودتر راحت شو !!!

 

خلاصه اون روز (شنبه 19آذر ) وقت دکتر داشتم ؛عصرش با مامانم رفتیم مطب دکتر ،دکتر خودم هم که یه مدت بود مسافرت خارج از کشور بود و هنوز نیومده بود ،دکتر پیشوایی جای اون اومده بود .

مطب که مثل همیشه شلوغ بود ،بعد از کلی انتظار نوبتمون شد و رفتیم داخل ،خانم دکتر مثل همیشه صدای قلبش رو گوش کرد و گفت خوبه ،ازم پرسید هیچ دردی نداری ،گفتم بعضی وقتا یه دردخیلی کم می گیره و بعدشم ول می شه ،گفت چون 40 هفته ات تمام شده 2 راه بیشتر نداری ،یا اینکه فردا صبح می ری بیمارستان و آمپول فشار می زنی که تا 8 ساعت صبر می کنیم اگر دردات شروع شد که شد اگه نه سزارین می شی !

اسم سزارین رو که آورد تنم لرزید گفتم نکنه بعد از این همه انتظار آخرش هم سزارین بشم !

راه دومش هم این بود که برم سونوگرافی تا وضعیت جنین چک بشه که اگر مشکلی نباشه تا چند روز دیگه هم صبر کنیم تا دردات خودش شروع بشه و همون لحظه هم هی می پرسید حالا چه کار می کنی ؟ کدومش رو انتخاب می کنی ؟ منم خیلی اعصابم خرد شده بود و اصلا نمی تونستم تصور کنم که برم آمپول فشار بزنم و ممکنه فردا پسرم بدنیا بیاد ! احساس می کردم ،آمادگیش رو ندارم ،از ترس همین قضیه هم که شده گفتم سونو می کنم، به این امید که زایمانم چند روز عقب بیفته  !

آخرین سونویی که رفته بودم آخر 7 ماه بود و 2 ماه آخر اصلا دکترم سونو نکرد و تو اون سونو آخر دکتر گفت که بچه با سرهست و منم  این 2 ماه کلی خوشحال بودم که بچه با سر هست و می تونم طبیعی زایمان کنم ؛تا اینکه با مامانم رفتیم مطب دکتر خیراندیش برای سونو ،مامانم گفت با تاکسی بریم من گفتم نه پیاده بریم تا امروز هم یه کم پیاده روی کرده باشم ،ربع ساعت بیشتر راه نبود ،تو مطب دکتر که رفتیم وقت گرفتیم منشی دکتر گفت که یه آبمیوه شیرین بخور تا نوبتت می شه ،منتظر نشستیم تا نوبتم شد و رفتیم داخل ،دکتر یه پیرمرده 60 ،70 ساله بود ،رو تخت دراز کشیدم و شروع کرد به سونو ،همین که شروع کرد گفته بچه بریچ هست و سرش بالا هست !!!!!!!!!! همین جمله رو که گفت انگار دنیا رو سر من خراب شد اون لحظه انتظار شنیدن هر چیزی رو داشتم غیر از اینکه اون روز آخری بشنوم بچه با پا هست و من اصلا نمی تونم طبیعی زایمان کنم ،باورم نمی شد ،گفتم مطمئنید ؟ گفت مثل اینکه از من بپرسی این چراغ روشن هست یا خاموش ؟! یه کم هم بهش برخورد که من شک دارم به سونوش

اون لحظه اگه کسی پیشم نبود دوست داشتم فقط گریه کنم خیلی خودم رو گرفتم که گریه نکنم ...

بعدش هم گفت آب دور بچه  هم خیلی کم هست ،2 سانت بیشتر نیست و اگر کیسه آب پاره شد خیلی خطرناکه و باید هر چه سریعتر همین امشب سزارین بشی و توی نامه ای که برای دکترم نوشت خیلی تاکید کرد که همین امشب باید اورژانسی سزارین بشه ؛و من اصلا آمادگیش رو نداشتم ،حتی گفت خیلی راه نرو که خطرناکه و سریع برو بیمارستان

 منم با مامانم برگشتیم مطب دکتر  و جواب سونو رو بهش دادیم گفت همین الان برو بیمارستان تا من بعد از اینکه مریضام رو دیدم بیام ،منم بهش گفتم نمی شه تا فردا صبر کنیم ،گفت نه خانم وضعیتت خطرناکه.

از اون جایی که من می خواستم تو بیمارستان پارس زایمان کنم ،اون دکتر که اونجا عمل می کرد دکتر جامعی بود و باید می رفتم پیش او تا وقت بگیرم برای سزارین ،از مطب دکتر پیشوایی که بیرون اومدیم زنگ زدم به امیر تا بهش ماجرا رو بگم ،اصلا پشت تلفن نمی تونستم حرف بزنم و گریه ام گرفته بود خلاصه هر جوری بود بهش گفتم و گفت الان خودم رو می رسونم ،و چون دکتر گفته بود اصلا راه نرو زنگ زدیم به بابام که تقریبا همون نزدیکا بود ،اومد و با ماشین رفتیم مطب دکتر جامعی و خانم دکتر گفت فردا صبح بیا برا عمل !

بعدش رفتیم بیمارستان و کارهای قبل از عمل رو انجام دادیم و قرار شد فردا صبح ساعت 7 اونجا باشم ،بعدش هم رفتیم خونه و شبش هم مامان امیر و مامان خودم پیش ما خوابیدن تا شب تنها نباشیم ،فردا صبحش ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم  و نمازم رو خوندم بعدش هم آخرین صفحه قرآن رو توی دوران بارداریم خوندم ،مامانم اینا هم صبحونه خوردن بعد من رو از زیر قرآن و حلقه چهار قل رد کردن و رفتیم بیمارستان ،اون روز 15 محرم بود و تو راه که می رفتیم قرص ماه رو دیدم که کامل بود ، از اینکه تا چند ساعت دیگه بالاخره انتظار تمام می شه و گل پسرم رو می بینم هم خوشحال بودم هم ناراحت به خاطر اینکه برخلاف میلم دارم سزارین می شم .

توی بیمارستان که رفتیم از امیر و مامانش خداحافظی کردم و با مامانم رفتم تو بخش زایمان ؛اول که لباس اتاق عمل رو پوشیدم بعدش هم یه خانمی اومد و کار شیو و تنقیه رو انجام داد که خیلی چندش آور بود بعدش همین جور تو راهرو قدم می زدم تا نوبت من بشه و برم اتاق عمل که بالاخره 8:45 صدام زدن که برم توی اتاق عمل خیلی استرس داشتم ،اول یه کم پشت در اتاق عمل منتظر موندم تا ساعت 9 که دکتر جامعی اومد وگفت بیا داخل ،منم که هنوز ندیده بودمش و نمی دونستم این دکترم هست و بعد که رفتم تو اتاق عمل فهمیدم خودشه !

بعدش بهم گفتن که روی تخت دراز بکشم و کارهای مقدماتی رو انجام دادن ،سرم و سوند رو وصل کردن و منتظر بودن تا دکتر بیهوشی بیاد ،چند دقیقه طول کشید ،اولش به خودم گفتم حالا که نتونستم طبیعی زایمان کنم لااقل بی حسی اسپاینال بشم که همون لحظه  اول پسرم رو ببینم ولی تواتاق عمل که رفتم انقدر ترسیده بودم که همش می گفتم چرا بیهوشم نمی کنید ! زودتر بیهوشم کنید! که دکتر بیهوشی هم طول کشید تا بیاد و من مردم و زنده شدم ، بعد که اومد یه ماسک آورد جلو دهنم و گفت اکسیژن هست برا بچه خوبه ،نفس بکش ،نگو که همون ماسک بیهوشی بوده و بعد از چند ثانیه احساس تنگی نفس و خفگی بهم دست داد و دیگه هیچی نفهمیدم تا ساعت 10:30 که به هوش اومدم و برده بودنم تو بخش.

 وقتی به هوش  اومدم مامان امیر بالای سرم بود اون لحظات رو درست یادم نیست چون هنوز کاملا هوش نداشتم ،فقط یادمه ازش پرسیدم سالمه ؟ بعدم گفتم چند کیلو بود ؟ که گفت ماشالا از همه بچه هایی که امروز به دنیا اومدن تپل تر بوده ! پارسای من با وزن 3600 و قد 49 بدنیا اومده بود ،باورم نمی شد که وزنش اینقدر باشه ! چون سونو شب قبل گفت که وزنش حدود 3 کیلو تا 3050 هست و شکمم هم همه می گفتن کوچیکه !

چند دقیقه بعد هم پارسای من رو آوردن ،و بالاخره 9 ماه انتظار برای دیدن روی ماه پسرم تمام شد ، وقتی دیدمش باورم نمی شد این موجود کوچولوی دوست داشتنی بچه منه !!! یه پسر نازنازی که خیلی هم شبیه خودم بود چیزی که اصلا فکرش هم نمی کردم ، بهش گفتم سلام مامانی تو همونی که 9 ماه  تو دل من بزرگ شدی،تو همونی که تو دل مامانی لگد می زدی و سکسکه می کردی ...،بلند بلند داشتم باهاش حرف می زدم و صورت نرمش رو نوازش می کردم ،اون موقع کسی پیشم نبود و من و پارسا تنها بودیم ،که خانمی که همراه تخت کناریم بود اومد پشت پرده و گفت تو داری با کی حرف می زنی ؟! فکر کرده بود کسی پیشم هست !

همون شب هم دکترم گفته بود که باید از رو تخت بیام پایین و چند قدم راه برم ،قبل از اون هم یه شربت آلبالو و ژله برام آوردن که ضعف نکنم ،وای که چه لحظه سختی بود ،هر کاری می کردم نمی تونستم بلند شم ،اصلا در خودم نمی دیدم که بتونم از تخت بیام پایین ، حالا تو اون لحظه پرستاری هم که اونجا بود همش داشت حرفهای خنده دار میزد تا مثلا دردا یادم بره ،منم داشتم از شدت درد می مردم ،از دست حرفهاش اعصابم حسابی خرد شده بود و وقتی هم می خندیدم به بخیه ها فشار میومد و درد می گرفت ،خلاصه به هر بدبختی بود از تخت اومدم  پایین ولی خیلیییییی سخت بود . وقتی می خواستم راه برم اصلا نمی تونستم پام رو از رو زمین بردارم و همین طوری کشون کشون چند قدم راه رفتم و دوباره برگشتم رو تخت که برگشتن و دراز کشیدن روی تخت هم یه مصیبت دیگه داشت .

خلاصه شب اول در کنار پارسای گلم گذشت و روز بعدش ساعت 12 ظهر مرخص شدئم و با مهمون کوچولومون برگشتیم خونه ،تو راه برگشت ماشین که تو دست انداز های خیابون می افتاد جای خالی گل پسرم تو شکمم رو قشنگ احساس می کردم و شکمم حسابی شل و خالی شده بود ،همون لحظه دلم برا 9 ماه بارداری با همه سختی هاش تنگ شد ،برای اون 9 ماهی که هیچ لحظه ایش رو جدا از هم نبودیم هر جا من بودم تو هم بودی و فقط فقط مال خودم بودی ولی از امروز تو رو باید با همه قسمت می کردم !

به هر حال مامان جون تو رو به اندازه همه دنیا دوستت دارم و امیدوارم هر جا هستی همیشه شاد و سلامت باشی ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

رومینا
29 بهمن 90 22:29
عزیزم من خاطرات زایمانتو خوندم هر خطی رو که میخوندم تمام بدنم میلرزه من 10 خرداد زایمان دارم اصلا فکر زایمان طبیعی نیستم میخوام سزارین بشم ولی از الان هرروز وهرشب کابوس میبینم اخه من از امپول سرم وحشت دارم دیگه چه برسه برای جراحی.برام دعا کن



موقع زایمان که بشه به عشق نی نی حاضری هر دردی رو تحمل کنی

رامینه
4 اسفند 90 12:23
ندا جونم خیلی قشنگ نوشتی اشکم دراومد ایشالا سالهای سال در کنار هم شاد باشین یا تمام دوران حاملگی که با هم گذروندیم بخیر ایشالا تا داماد شدنشون با هم باشیم



ممنون رامی جون ایشالا
بهاره
15 مرداد 91 14:34
گلم خوب سزارین که خیلی بهتره من رفتم و آمپول فشار زدم اونم سه تا بعدش سزارین شد البته بی حسی کمر خیلی راحت بودم تو بخش زایمان میدیدم که طبعیی به دنیا میاورند و چه دردی میکشیدند بعضی هاشونم خیلی بعدش بد حال بودند زایمان خوبی نداشتن در هر صورت خیلی خوب نوشته بودی
فرزانه
4 مهر 91 0:38
عزیزم لحظه های شیرین زایمانت رو خیلی خوب با قلمی ساده و زیبا تونستی به رشته تحریر در بیاری... امیدوارم در کنار همسر و پسر نازنینت بهترین سالهارو داشته باشی
ناهید
5 اسفند 91 13:27
سلام عزیزم.خاطره زایمانتو خوندم.من میخوام سزارین بشم.به نظرت با بیهوشی بهتره یا بی حسی؟میشه راهنماییم کنی؟به وبلاگم سر بزن


ممنون‏ ‏ كه‏ ‏ سر‏ ‏ زدي
تو‏ ‏ وبت‏ ‏ جوابت‏ ‏ رو‏ ‏ دادم