پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

پارسا پسر پاییزی من

تقویم 91

همیشه وقتی تقویم هایی که با عکس بچه ها بود رو می دیدم دلم می خواست هر وقت بچه دار شدم براش درست کنم و امسال این کار رو برات کردم البته یه تقویم 4 نفری با عکسای پارسا و دختر عمه آوا و دختر دایی نیایش و ثنا جون  دختر دایی نیایش بهار با عکس های پارسا و آوا تابستان با عکس های ثنا و نیایش پاییز با عکس های پارسا و ثنا زمستان با عکس های آوا و نیایش ...
5 فروردين 1391

پارسا در اولین عید نوروز

سال 90 هم تمام شد این سالی که گذشت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم چون خاطره های خوب زیادی ازش دارم ،خاطره 9 ماه بارداری ،زایمان و تولد تو ... امسال 3 نفری سر سفره هفت سین نشستیم و نوروز ما با وجود تو حال و هوای دیگه ای داشت . تو بهترین عیدی امسال ما هستی ،خدایا شکرت به خاطر این عیدی قشنگت نوروز 1391 اولین نوروز تو بود ایشالا که تا نوروز 1510، 120  بهار دیگه رو ببینی عزیزم مامان جون هم روز قبل از عید برات عیدی آوردن ،یه هفت سین به اندازه خودت با شکلات و شیرینی و آجیل و میوه و دو تا لباس خوشگل اینم عکس پارسایی با هفت سینش اینم پارسا اولین عیدش خونه مامان جون ...
4 فروردين 1391

ختنه کردن پارسا

بالاخره بعد از اصرار های مامانم و راضی شدن باباییت در 2 ماه و 25 روزگیت  رفتیم پیش دکتر قاعدی و به روش جراحی با دستگاه ختنه شدی . خیلی دلم برات می سوخت و فکر می کردم حالا خیلی گریه کنی ولی خیلی پسر خوبی بودی و گریه نکردی ،دکتر آمپول بی حسی  اولی رو که زد یه نق کوچیک زدی بعدش دیگه هیچی نگفتی ،اصلا نمی فهمیدی دارن چه کارت می کنن و فقط داشتی دستات رو می خوردی بعدش هم اومدیم خونه مامان جون و یه شب اونجا موندیم ،اولش پاهات رو که تکون می دادی دردت میومد و گریه می کردی که قطره استامینوفن بهت  دادم . دکتر گفت برای اینکه زودتر خوب بشی باید بیشتر بازت بذارم ،وقتی بازت می کردم خوشحال می شدی و کلی ذوق می کردی و دست و پا می زدی و حسابی...
17 اسفند 1390

اولین خنده ها

از 1 ماهگی یاد گرفته بودی که لبخند بزنی بعدش هم که دیگه قشنگ می خندیدی اوایل هم بیشتر برا من می خندیدی ،تا من رو می دیدی می خندیدی و ذوق می کردی این عکس اولی هم اولین خنده هایی که می کردی که تصویرش هیچ وقت از ذهنم نمی ره قربون اون خندت برم   اینم چند تا عکس دیگه از خنده های خوشگلت   ...
19 بهمن 1390

عکس های تولد تا 45 روزگی

روز تولد     پارسای 3 روزه در خواب ناز   بقیه ی عکس ها رو در ادامه مطلب ببینید روز چهارم   پارسا دختر می شود!     خواب معصومانه ی روز دهم   پارسا کوچولوی دوازده روزه تو بغل مامانش     روز هفدهم   پارسای 18 روزه با لباس خرگوشی    فینگیلی 19 روزه در حمام   پارسای 1 ماهه   عزیز مامان در سی و سه روزگی   یه خواب عمیق بعد از حمام روز چهلم   آقا پارسای 45 روزه برا خودش مردی شده ! قربون اون خندش           ...
8 بهمن 1390

تولد یک مادر

 عاقبت در یک شب از شب های دور  کودک من پا به دنیا می نهد  آن زمان بر من خدای مهربان  نام شورانگیز مادر می نهد  *********************************** بالاخره  اون روزی که منتظرش بودم برا منم رسید روز یکشنبه ٢٠/٩/٩٠ساعت ٩:٣٠صبح  پارسا نفس کشید و من مادر شدم...                      اینم عکس جیجو ١ ساعت بعد از تولدش ...
28 دی 1390

هفته 40 ام هم تمام شد و تو نیومدی!!!!

این ممکنه آخرین مطلب قبل از زایمانم باشه فردا ،يعني در واقع امروز ،19 آذر هست و من هنوز هيچ خبري از جيجوم نيست ،بعضي وقتا يه درد خفيفي مي گيرم ولي زود ول مي شه ، امشب خيلي دلم گرفته فكر مي كنم امشب ديگه حتما يه خبري مي شه ! برا همين دلم گرفته وقتي فكر مي كنم فروردين كه برای بار اول رفتم دكتر و تاريخ زايمانم رو زد 19/9/90 ،هر روز منتظر رسيدن اين تاريخ بودم و الان روز موعود رسيده ،يه جورايي استرس مي گيرم ،باورم نمي شه همين حالا داره دلم تنگ مي شه برا دوران بارداي ،با تمام سختي هاش روزهاي خوبي بود ،انتظارش شيرين بود ، خيلييي زود تمام شد !....... الان ساعت 12.30 شبه ... دلم مي خواد تا صبح نخوابم و اين شب آخره رو تا صبح بيد...
19 آذر 1390

حرفای دل مامان ،در روزای آخر با هم بودن ...

روزهای آخریست که در وجود من نفس میکشی...  دلم برای این روزها تنگ میشود ،برای یکی بودنمان... دلم برای روزهای هم نفس بودنمان تنگ میشود ،روزهای با هم اینگونه بودن... دلم برای روزهای سخت و شیرین انتظار تنگ میشود ،روزهای بی قراری برای دیدنت... دلم برای قلب کوچکی که در دلم میتپد تنگ میشود،دلم برای شیطنت های کودک درونم تنگ میشود... دیگر چیزی نمانده ...دیگر چیزی نمانده تا با آمدنت مرا واژه ی شور انگیز مادر بنامند...   نفسم برایت ،زندگیم به پایت ،وجودم فدایت   دوستت دارم عزیز دل مامان...   ...
5 آذر 1390