پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

پارسا پسر پاییزی من

دومین نوروز...نوروز 1392

دیگه کم کم اولین ها دارن تمام میشن مثل اولین لبخند ،اولین قدم ،اولین سفر ،اولین نوروز ...و جای خودشون رو به دومین ها می دن مثل دومین نوروز ......... امسال هم دومین نوروزی بود که تو در بین ما بودی ،پارسال نوروز 3 ماه و 10 روزت بود ولی امسال برای خودت مردی شدی و  1 سال و 3 ماه و 10 روزت  بود ،امیدوارم 120 تا نوروز رو ببینی و همیشه سلامت باشی ... امسال هم به دید و بازدید های عید گذشت و مسافرت نرفتیم ... کلاً تو ایام عید شدیدا بد غذا شده بودی و هیچی نمیخوردی و به خاطر این مهمونی ها برنامه خواب و خوراکت ریخته بود بهم ... آخر تعطیلات  و روز 13 بدر هم  که مریض شدی که توی مطلب قبلی ( 15 و 16 ماهگی ) کامل گفتم که چی گذ...
3 ارديبهشت 1392

پارسا در 15 و 16 ماهگی

ماه 15 و 16 هم تمام شد و پارسایی من 16 ماهه شد اصلا باورم نمی شه .... ببخشید که این دفعه یه کم دیر شد و پست ماه 15 و 16 یکی شد... آخه ماه 15 که تمام شد قبل از عید  بود و همش درگیر کارای عید و خونه تکونی بودم و فرصت نشد که اینجا مطلب بذارم ... تو خونه تکونی عید خیلی کمکم کردی و همش یه تکه پارچه برمیداشتی و گردگیری می کردی همه جا رو ،و یه جارو دستی مخصوص هم داری که تا میبینیش فورا شروع می کنی به جارو کردن و اگه هم ازت بگیرمش گریه می کنی ... ایام عید از بس که بیرون می رفتیم دیگه عادت کردی و همش دلت می خواد بری بیرون و هر کسی میاد خونمون دنبالش گریه می کنی و می گی دَدَر ..هههههههه حرف زدنت هم هنوز به زبون خودت هست و با همون زبون...
2 ارديبهشت 1392

پارسا در 14 ماهگی

ماه ها همچنان به سرعت دارن می گذرند و پسرک من 14 ماهه شد بعد از تب 5 روزه ای که آخر 13 ماهگی داشتی راه رفتن یادت رفته بود ولی کم کم دوباره راه افتادی و تو این 1 ماه راه رفتنت دیگه کاملا پیشرفت کرده و خیلی راحت راه میری ؛کلا از صبح تا شب در حال راه رفتنی حتی غذا خوردنت هم در حین راه رفتن می خوری ؛دیگه اصلا چهار دست و پا نمی ری مگر یه جایی بخوای بری که فاصله ش خیلی نزدیک باشه چهار دست و پا می ری ؛بعضی وقتا دلم واسه چهار دست و پا رفتنت تنگ می شه ... بیشتر وقتا هم دلت می خواد بدوی و اصلا هم احتیاط نمی کنی و خیلی زمین می خوری و همیشه یه جای صورتت باید زخمی یا کبود باشه ...   حرف زدنت هم مثل قبل هست و کلمه جدیدی نمی گی ،ولی به زبو...
25 بهمن 1391

تغییر عنوان وبلاگ

این وبلاگ رو وقتی که ٧ ماهه باردار بودم درست کردم و به خاطر همین هم اسمش رو گذاشتم " زمزمه حیاتی تازه .. ."  و الان پسرم ١٣ ماهه هست برا همین عنوانش رو عوض کردم و شد،  " پارسا پسر پاییزی من " ...
28 دی 1391

پارسا در 13 ماهگی

    ماه ها خیلی سریع و پشت سر هم میان و میرن و پسر کوچولوی مامان داره روز به روز بزرگتر و دوست داشتنی تر میشه ...  به همین زودی 13 ماه از اولین باری که در آغوش گرفتمت گذشت و حالا تو شدی یه پسر شیطون 13 ماهه که با این کارای بامزه ای که از صبح تا شب می کنی روزی هزار دفعه دلم می خواد قربونت برم ... پسر کوچولوی من حالا دیگه برا خودش مردی شده و رو پاهای خودش راه میره و راه رفتنت خیلی پیشرفت کرده و خیلی راحت راه میری البته اینا همش مربوط به قبل از مریضیت بود ؛ جریان مریضیت از این قراره که 3 روز مونده بود که 13 ماهت تمام بشه تب شدیدی گرفتی و خیلی حالت بد بود ،بی حال و نا آروم شده بودی ،روز دوم بردیمت دکتر که برات آزمایش مخاط...
25 دی 1391

اولین قدم ها

  پسر کوچولوی من همون که پارسال این  موقع ها خیلی فندقی بود الان 12 ماه و 9 روزه شده و اولین قدمش رو دقیقا روزی که واکسن 1 سالگیش رو زدیم و رفتیم خونه مامان جون برداشت ... دستش رو می زاره رو زمین و اون پوشک خوشگلش میره هوا بعد  با احتیاطِ تمام  بلند می شه و خیلی یواش قدم های کوچیک کوچیکش رو با دست های باز بر میداره و خودش رو به مقصدش که من یا باباییش هستیم میرسونه ... امیدوارم بزرگ هم که شدی مثل این روزات باشی و  اگه افتادی دوبارهُ دوبارهُ دوباره تلاش کنی و نا امید نشی و راهت رو ادامه بدی ... تو رو می سپرم  به خدای مهربون که همیشه و هرجا مراقبته ....   ...
30 آذر 1391

جشن تولد1 سالگی

                  جشن تولدت روز جمعه ٢٤ آذر گرفتیم  ،یه جشن کوچیک ٢٤ نفره که فقط خانواده من و بابایی بودن تولدت هم با تم رنگین کمون و کاراکتر پنگوئن بود ... تو که خیلی ذوق زده بودی و می فهمیدی که این مهمونی به خاطر تو هست و همش می خندیدی و ذوق بادکنک هایی که به سقف زده بودیم رو می کردی اینم عکسای تولد ( البته خیلی عکسای خوبی از خودت نتونستم بگیرم چون یه جا بند نبودی و همش در حال حرکت بودی )    بقیه عکس ها در ادامه مطلب... جشن تولدت روز جمعه ٢٤ آذر گرفتیم ،یه جشن کوچیک ٢٤ نفره که فقط خا...
28 آذر 1391

پارسای 1 ساله

    پسرم سلام بالاخره 1 سال از 20 آذر 90 گذشت و تو 1 ساله شدی.... 1 سال با همه سختی ها و شیرینی هایش گذشت و تو به ما تکیه کردی و بزرگ شدی روزها رو می شماردم تا روز تولدت بیاد ولی حالا که 1 سالگیت تمام  شد یه ترس عجیبی تو وجودم هست شاید می ترسم که زمان مثل این 1 سال زود بگذره و تو بزرگ و بزرگ تر بشی و من در حسرت روزهای رفته بمونم تو بزرگ بشی و روز به روز به من بی نیاز تر و من روز به روز به وجودت بیشتر احتیاج پیدا کنم   خوشحالم که بسلامتی سال اول زندگیت رو تمام کردی ولی می ترسم از اینکه وقتی رو پای خودت بایستی من رو رها کنی نگرانم از روزهای آینده که انشاالله همینطور به خوبی و با حضور خدای ب...
20 آذر 1391

پارسا در 11 ماهگی

  1 ماه دیگه هم گذشت و پارسای عزیز من 11 ماهه شد .... موقعی که تازه به دنیا اومده بودی فکر می کردم خیلی طول می کشه تا بشه مثلا  4 ،5 ماهت ولی حالا که 11 ماهه شدی می بینم که واقعا چقدر زمان داره زود می گذره  و تو چقدر بزرگ شدی ،ولی حالا دوست دارم زمان دیر بگذره و این پسر شیرین و بامزه من حالا حالا ها بزرگ نشه ! .... و اما از تغییرات این 1 ماهت بگم که بالاخره در 10 ماه و 10 روزگی تونستی چهار دست و پا بری...نمی دونی اولین باری که تونستی چند قدمی بری چقدر ذوق کردم و فیلم از اولین چهار دست و پا رفتنت رو هم گرفتم .درسته یه کم دیر رفتی ولی پیشرفتت خیلی سریع بود و درعرض چند روز حرفه ای شده بودی و تند تند می رفتی و خودت رو می...
24 آبان 1391