پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

پارسا پسر پاییزی من

پارسای 1 ساله

1391/9/20 10:07
نویسنده : مامانی جیجو
1,386 بازدید
اشتراک گذاری

 

1

 

پسرم سلام

بالاخره 1 سال از 20 آذر 90 گذشت و تو 1 ساله شدی....

1 سال با همه سختی ها و شیرینی هایش گذشت و تو به ما تکیه کردی و بزرگ شدی

روزها رو می شماردم تا روز تولدت بیاد ولی حالا که 1 سالگیت تمام  شد یه ترس عجیبی تو وجودم هست

شاید می ترسم که زمان مثل این 1 سال زود بگذره و تو بزرگ و بزرگ تر بشی و من در حسرت روزهای رفته بمونم

تو بزرگ بشی و روز به روز به من بی نیاز تر و من روز به روز به وجودت بیشتر احتیاج پیدا کنم

 

خوشحالم که بسلامتی سال اول زندگیت رو تمام کردی ولی می ترسم از اینکه وقتی رو پای خودت بایستی من رو رها کنی

نگرانم از روزهای آینده که انشاالله همینطور به خوبی و با حضور خدای بزرگ طی بشه

و خیلی چیزای دیگه که فقط باید مادر باشی و به این روز برسی تا من رو درک کنی ...

 

پسرم روزهای پر از شور و شوق از پیشرفت های روز به روزت را با هم طی کردیم

روزی که گریه کردی

روزی که خندیدی

روزی که اولین کلمه نا مفهموم رو به زبان آوردی

روزی که غلتیدی

چهار دست و پا رفتی

ایستادی

...

 

خیلی حرف ها دارم تا بهت بگم ولی حیف که تو این صفحه کوچک مانیتور جا نمی شن

دلم می خواد روزها و ساعت ها برات بنویسم

پسرم خیلی دوستت دارم

به اندازه تمام روزو شب های با هم بودنمون دوستت دارم

بهترین ها رو برای خودت و آینده ات آرزو می کنم

از خدا می خوام که بهترین راه ها رو جلوی پایت قرار بده و راهنمای اول و آخرت باشه

صد ها سال با عزت زندگی کنی پسر گلم 

دوستت دارم همه زندگی مامان.................

 

و اما تغییرات این 1 ماه، دستت رو به دیوار میگیری و راه میری و گاهی فقط  یه قدم خودت تنهایی میری و زود می افتی

 از پله هم دیگه می تونی چهار دست و پا  پایین بری ،و تو خونه هر جا برم دنبالم هستی

تلفن رو خیلی دوست داری و میری گوشی رو برمیداری و می ذاری رو گوش ت و شروع می کنی حرف زدن ؛خیلی بامزست این کارت ،موبایل هم که دستت می دیم زود می ذاری رو گوش ت...

وقتی ما می خندیم تو هم الکی بلند بلند می خندی ،ایشالا که همیشه خندون باشی ...

تو آشپزخونه هم که میای سریع می ایستی و در کابینت رو باز می کنی و بعدش می شینی و شروع میکنی به فضولی...

رقصت هم کلی پیشرفت کرده و از دختر عمه آوا یاد گرفتی ،قبلا فقط مچ دستت رو می چرخوندی حالا دیگه کلا خودت رو تکون می دی و همین جوری که نشستی می چرخی و دستات رو می بری بالا و تکون می دی ...تا یه آهنگی هم تو تلویزیون می شنوی سریع شروع می کنی...

این ماه هم خبری از دندون جدید نبود و هنوز 8 دندونه هستی ...

کلمه جدیدی هم نمی گی همون چیزای قبلی

واکسن 1 سالگیت رو هم هنوز نزدم چون یه کم سرماخوردی گذاشتم خوب که شدی ببرمت  ...

بقیه عکس ها در ادامه مطالب

 

1

 پسرم سلام

بالاخره 1 سال از 20 آذر 90 گذشت و تو 1 ساله شدی....

1 سال با همه سختی ها و شیرینی هایش گذشت و تو به ما تکیه کردی و بزرگ شدی

روزها رو می شماردم تا روز تولدت بیاد ولی حالا که 1 سالگیت تمام شد یه ترس عجیبی تو وجودم هست

شاید می ترسم که زمان مثل این 1 سال زود بگذره و تو بزرگ و بزرگ تر بشی و من در حسرت روزهای رفته بمونم

تو بزرگ بشی و روز به روز به من بی نیاز تر و من روز به روز به وجودت بیشتر احتیاج پیدا کنم

 

خوشحالم که بسلامتی سال اول زندگیت رو تمام کردی ولی می ترسم از اینکه وقتی رو پای خودت بایستی من رو رها کنی

نگرانم از روزهای آینده که انشاالله همینطور به خوبی و با حضور خدای بزرگ طی بشه

و خیلی چیزای دیگه که فقط باید مادر باشی و به این روز برسی تا من رو درک کنی ...

 

پسرم روزهای پر از شور و شوق از پیشرفت های روز به روزت را با هم طی کردیم

روزی که گریه کردی

روزی که خندیدی

روزی که اولین کلمه نا مفهموم رو به زبان آوردی

روزی که غلتیدی

چهار دست و پا رفتی

ایستادی

...

 

خیلی حرف ها دارم تا بهت بگم ولی حیف که تو این صفحه کوچک مانیتور جا نمی شن

دلم می خواد روزها و ساعت ها برات بنویسم

پسرم خیلی دوستت دارم

به اندازه تمام روزو شب های با هم بودنمون دوستت دارم

بهترین ها رو برای خودت و آینده ات آرزو می کنم

از خدا می خوام که بهترین راه ها رو جلوی پایت قرار بده و راهنمای اول و آخرت باشه

صد ها سال با عزت زندگی کنی پسر گلم

دوستت دارم همه زندگی مامان.................

 

و اما تغییرات این 1 ماه، دستت رو به دیوار میگیری و راه میری و گاهی فقط یه قدم خودت تنهایی میری و زود می افتی

از پله هم دیگه می تونی چهار دست و پا پایین بری ،و تو خونه هر جا برم دنبالم هستی

تلفن رو خیلی دوست داری و میری گوشی رو برمیداری و می ذاری رو گوش ت و شروع می کنی حرف زدن ؛خیلی بامزست این کارت ،موبایل هم که دستت می دیم زود می ذاری رو گوش ت...

وقتی ما می خندیم تو هم الکی بلند بلند می خندی ،ایشالا که همیشه خندون باشی ...

تو آشپزخونه هم که میای سریع می ایستی و در کابینت رو باز می کنی و بعدش می شینی و شروع میکنی به فضولی...

رقصت هم کلی پیشرفت کرده و از دختر عمه آوا یاد گرفتی ،قبلا فقط مچ دستت رو می چرخوندی حالا دیگه کلا خودت رو تکون می دی و همین جوری که نشستی می چرخی و دستات رو می بری بالا و تکون می دی ...تا یه آهنگی هم تو تلویزیون می شنوی سریع شروع می کنی...

این ماه هم خبری از دندون جدید نبود و هنوز 8 دندونه هستی ...

کلمه جدیدی هم نمی گی همون چیزای قبلی

واکسن 1 سالگیت رو هم هنوز نزدم چون یه کم سرماخوردی گذاشتم خوب که شدی ببرمت ...

2

١١ ماه و ١٢ روزگی ،همایش شیرخوارگان حسینی ،شاهچراغ

 

3

 

 

4

١١ ماه و ٢٦ روزگی

 

١٢ ماهگی

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)