پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

پارسا پسر پاییزی من

ترک شیر

1392/8/30 10:04
نویسنده : مامانی جیجو
1,157 بازدید
اشتراک گذاری

ترک شیر

من سعی کردم تدریجی از شیر بگیرمت ،چون خیلی خوب غذا نمی خوردی و بخاطر اینکه ماه رمضان رو هم می خواستم روزه بگیرم سعی کردم شیر روزت رو ترک بدم ،اوایل روزی یکی دوبار می خوردی بعدشم دیگه کلا روز شیر نمی خوردی ،البته اگه خونه خودمون بودیم ! ولی بیرون که می رفتیم پیش میومد که می خوردی ...ظهر ها هم که می خواستی بخوابی می ذاشتمت تو تاب و خودت دیگه می دونستی چه کار باید بکنی ،سریع چشمات رو می بستی ،سرت رو تکیه می دادی و می خوابیدی ... شبها هم موقع خواب اوایل شیر می خوردی و می خوابیدی ، ولی دیگه قبل از خواب هم می زارمت  تو تختت  و تکونت می دم می خوابی بدون شیر ، بعضی وقتا می گفتی شیر می خوام ولی دیگه کم کم عادت کردی که بدون شیر بخوابی و چیزی نمی گفتی ...

در طول شب یه بار حدود ساعت 3 بیدار می شدی برای شیر ،بعدش دیگه از ساعت حدودای 6 نیم ساعتی یه بار شیر می خوردی تا ساعت 9 که از خواب بیدار می شدی ...این وضعیت تقریبا 2 ماهی طول کشید از ماه رمضون تا 28 مهر که دیگه تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت  ...

تو کتاب ریحانه بهشتی نوشته بود که به یه جای  مذهبی برید و به یه انار سوره یس رو بخونید همزمان هم به بچه از هر دو سینه شیر کامل بدید و بعدش هم از انار به بچه بدید تا بخوره ،ما هم بعد از ظهر 28 مهر رفتیم شاهچراغ و حالا اونجا دیگه می خواستم شیر آخر رو بهت بدم نمیومدی بخوری ! به زور گرفتمت تا بهت شیر بدم !!! بعدشم بهت انار دادم ،بعد که برگشتیم خونه به سر سینم صبر زرد زدم که خیلی هم تلخه ،می خواستم قبل از که بخوابی بهت بدم که ببینی تلخه و دیگه نصف شب بیدار نشی و اون موقع تو خواب بخوام بهت بدم و دهنت تلخ بشه ولی هر کاری کردم که بخوری ،نخوردی و می گفتی لالا و خوابیدی تا ساعت 5/3 که اون موقع هم بیدار شدی ولی نگفتی شیرمیخوام !!! و آب خوردی و دوباره خوابیدی تا نیم ساعت بعدش دوباره بیدار شدی و گفتی شیر می خوام ،بهت گفتم دیگه بدمزه شده تلخ شده می خوای بخوری گفتی آره ،منم بهت دادم تا ببینی تلخه ،تا اومدی بخوری دیدی تلخه گفتی آب بده...اون لحظه انقدررررررررررر دلم برات سوخت که کلی گریه کردم ...بعدش دیگه هیچی نگفتی اصلا گریه هم نکردی !! و گفتی لالا و دوباره خوابیدی ،من انتظار داشتم که گریه کنی ،آخه چند وقت پیش که می خواستم بخاطر دندونات  شیر شبت رو ترک بدم خیلی گریه می کردی و باید انقدر راهت می بردم و تکونت می دادم تا بخوابی که دیگه دم صبح هم بس که نق میزدی و گریه می کردی تحمل نمی کردم و بهت شیر میدادم ، ولی حالا خیلی خوب کنار اومدی !!!

صبح هم حدودای ساعت 6 و 7 ،دو بار بیدار شدی و گفتی شیر می خوام و بهت دادم دیدی تلخه دیگه هیچی نگفتی و آب خوردی و خوابیدی  !!،بعدم ساعت 5/8 بیدار شدی و تا بهت گفتم پاشو صبحانه بخوریم زود بلند شدی،در طول روز هم که قبلا هم نمی خوردی ،شب بعدش هم بیرون بودیم وقتی تو ماشین داشتیم برمیگشتیم خونه می خواستی بخوابی گفتی شیر می خوام و بهت گفتم دیگه بدمزه شده ،تلخ شده ،سریع قبول کردی و دیگه هیچی نگفتی و چشمات رو بستی و خوابیدی و تا صبح هم یکی دوبار بیدار شدی ولی دیگه نگفتی شیر می خوام و آب خوردی و خوابیدی !!!

دفعه اولی که بهت گفتم بدمزه شده و خوردی دیدی تلخه  ،انقدر دلم برات سوخت که خدا می دونه ،انقدر گریه کردم که انقدر مظلومانه قبول کردی ،اصصصصلا فکر نمی کردم به این راحتی بتونم از شیر بگیرمت مخصوصا که دم صبح ها خیلی شیر می خوردی ...یعنی به اندازه یه قطره اشک هم گریه نکردی برای شیر !!! من خودم رو آماده کرده بودم که چند شب اول تا صبح رو باید گریه هات رو تحمل کنم و نمی خوابی و بهونه می گیری ولی اصصصصلا این طور نبود خیییییلی راحت  قبول کردی و فکرشم نمی کردم ،البته چون شیرت رو کم کرده بودم فکر کنم خیلی راحت تو هم کنار اومدی ،یا شایدم اثر سوره یس و اناره بوده ، بهر حال 22 ماه و 8 روز شیر خوردنت تمام شد هر چند همین الان که هنوز 2 ،3 روز نگذشته خیلی دلم برای اون شیر خوردنات تنگ شده برای اون لحظه هایی که با نگاه پر از التماس میومدی جلو و ملچ ملوچ می کردی که یعنی شیر می خوام و وقتی می خواستم بهت شیر بدم انقدر ذوق می کردی و از ته دل می خندیدی که انگار تمام دنیا رو بهت دادن .... دلم برای اون زل زدنت به چشمام موقع شیر خوردن ،تنگ می شه ...دلم برای خنده هایی که بعد از شیر خوردن می کردی و خوشحال بودی و ذوق می کردی که شیر خوردی، تنگ می شه ....ای خدا کار خیلی سختیه خودت بهمون صبر و تحملش رو بده هر چند می دونم که خدا تا الانم خیلی بهت صبر داده که این جوری تحمل می کنی و گریه نمی کنی ،من منتظر گریه های شدید تو بودم ولی یه قطره اشک هم نریختی ...

خدایا شکرت برای این همه صبری که به این فرشته کوچولوی من دادی ...............

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

رویا
4 آبان 92 15:29
وای داشتم میخوندم بغض کردم
منم شیر فاطمه رو خیلی کم کردم!اما انگار وابسته تر شدم خودم!انگار دلم نمیاد ازش بگیرم ...

خدا رو شکر که اذیت نشد پارسای عزیز ....امیدوارم همیشه خوب باشید در کنار هم



رویا جون اولش یه کم سخته و دلت براش می سوزه ولی بعدش دیگه کم کم عادت می کنی و راحت میشی

مامان فاطمه
1 دی 92 12:09
تولدت مبارک پارسا جوون،با ارزوزی روزهایی رویایی مرسی فاطمه جون تولد صدرا جون هم مبارکککککک